بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

باراد مامان

آب بازی

باراد عزیزم: یه روز گرم تابستونی تو مرداد 93 استخر بادی ترنم خانومو آب کردیم و تو و ترنم حسابی آب بازی کردین ...
22 مرداد 1393

16 ماهگی

پسر عزیزم، خوشبختانه همه دندونات در اومدن ولی هنوز هم همه چیزو میکنی تودهنت  آخه کی این عادت از سرت می افته مامان جون؟؟؟؟ خدا رو شکر خوابت خیلی بهتر شده بیشتر وقتا یک بار برای شیر بیدار میشی  البته بعضی شبا هم هست که تا صبح وول میزنی و اونم به خاطر آلرژی پوستی و خارش بدنتنه باراد گلم بعضی وقتا که هوا خیلی گرمه یه چند دقیقه ای از مهد میارمت شرکت. تا آسانسور میگه طبقه 4، منتظری در باز بشه در واحد رو هم کامل میشناسی و وقتی در باز میشه مستیقم میری پشت میز مامان.الهی دورت بگردم بعضی وقتا هم همه رو مجبور میکنی دست بزنن بعضی روزهایی که داریم میبریمت مهد خیلی خواب آلویی ولی بعضی روزها هم ما خواب آلوییم و شما س...
22 مرداد 1393

15 ماهگی

باراد قشنگم، حالا 15 ماهه شدی، از روز تولدت مثل برق و باد گذشت، دلم برای وقتی که توی شکمم بودی، 3ماهه بودی، 6ماهه بودی، دندون در میاوردی و... تنگ میشه. به خاطر اینکه سرکار میام ساعتهایی رو تو روز کنارت نیستم، شاید اوایل برام سخت بود ولی الان برام غیر قابل تحمله که کنارت نباشم . برای باتو بودن وقت کم دارم. برای همین ساعاتهایی رو که کنارم هستی از تمام انرژیم استفاده میکنم تا با عشق باهات بازی کنم، یادت بدم، ازت یادبگیرم، بهت رسیدگی کنم، ازت انرژی بگیرم. مامانی، اینو بدون که تمام لحظه های من و بابا مری به تو بسته است. و وقتی که کار بدی میکنی و دعوات میکنیم و تو در جواب میخندی، ما هم از ته دل ذوق میکنیم که میخوای خودت رو تو دلمون بیشتر جا ...
16 تير 1393

14 ماهگی

پسر قشنگم؛ حالا که 14 ماهت شده خیلی ذوق راه رفتن داری، برای حفظ تعادلت 2 تا دستاتو بالا میگیری و با دهن باز میدوی. دائم در حال راه رفتن هستی، از این اتاق به اون اتاق. البته مثل اینکه بابات هم همینطوری بوده، بهش میگفتن کارشناس ساختمان خیلی دوست داری از پله ها بالا و پایین بری. هرچی که یه نخ بهش آویزونه میدوی و دنبال خودت میکشونی. کارای جدید یادگرفتی. انگشت هاتو به حالت شمردن باز و بشته میکنی و یه چیزایی زیر لب میگی به انگشت شصتت که میرسی با صدای بلند میگی"بنج" یعنی پنج. هر چیزی میخوای با صدای بلند میگی اده یا به ده یعنی بده. یه چیزهایی هم میگی که بعضی وقتها منظورت رو نمی فهمم و یهو حرصت میگیره تو خونه وقتی بابا...
1 تير 1393

اولین سال تولد

زیباترین بهانه زندگیم، باراد عزیزم تولدت مبارک به یمن وجودت هر لحظه از عید امسال رو به یاد روزهایی که در تعطیلات عید 92 گذشت رو یاد آوری میکردیم و با یادش هر آن خدا رو به خاطر وجود فرزند سالمی و گلی مثل تو شکر کردم. وای که چه روزهایی بود روزهای شیرین اولین حضور تو در جمع خانواده قشنگمون. شیرین و کمی هم سخت. یادمه که کل تعطیلات عید رو تو بیمارستان بهمن گذروندیم به خاطر اینکه شما زردی داشتی و تحت نظر بودی. هم من و هم بابایی از وجو تو پسر گلم بسیار بسیار خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم. امیدوارم  همیشه سالم و سلامت باشی و وجودت همیشه گرمی بخش جمع خانوادمون باشه عزیزم. متاسفانه به خاطر اینکه قبل از عید مامان بزرگ بابایی ...
10 ارديبهشت 1393