بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

باراد مامان

نوروز 1394

باراد عزیزم، الان که یه کمی بزرگتر شدی و نزدیک 2 سال داری معنی عید و ماهی قرمز و تخم مرغ رنگی رو خوب میفهمی.برای همین تصمیم گرفتم یه هفت سین رنگی بچینم که تو هم دوست داشته باشی یکی از تفریحاتت اینه که یه 20 دقیقه ای شمع برات روشن کنیم و تو فوت کنی و جیغ و فریاد کنی   ...
17 فروردين 1394

ما رفتیم کرج

پسر گلم، برای زندگی رفتیم کرج دلیل اصلیش هم تو بودی  خونه تهران یه خونه 40 متری بود که هیچ جایی برای بازی نداشتی، درو که باز میکردی خیابون بود  خیلی از این موضوع ناراحت بودیم هممون.محله خیلی بدی داشتیم. دوست نداشتم تو توی اون محل بزرگ بشی برای همین هم تصمیم گرفتیم بریم کرج تا هم نزدیک مامان مریم باشیم و هم توی یه خونه بزرگ و محله خوب رشد کنی.جابه جایی خیلی برای هممون سخت بود.هم من و بابایی اذیت شدیم و هم تو به خاطر اینکه ما مشغول کار و بار بودیم نمی تونستیم زیاد به تو رسیدگی کنیم و تو همش نق میزدی ولی خوب خدا رو شکر آخر خوبی داشت. خونمون بزرگ و آرومه خیلی توش راحتیم. درسته راه یه کمی اذیتمون میکنه ولی میارزه.تو توی این چ...
11 اسفند 1393

پستونک گرفتن

باراد عزیزم، شما که به زور و توی مهد کودک پستونک خوردن رو از 5 ماهگی یاد گرفته بودی ،بسیار شدید بهش وابسته بودی طوری که چنان میگفتی ممه ای(پستونک) که بعضی وقتا فکر میکردم بیشتر از من بهش وابسته ای و دوستش داری. میترسیدم ازت بگیرم و چون خیلی بهش وابسته ای توی مهد کودک پستونک بچه های دیگه رو برداری. یه دوست داری توی مهد کودک که اسمش آرمانه بهش میگی آمان  از تو 2 ماه بزرگتره خیلی همدیگه رو دوست دارین. ماشاا... بامزه است. یه روز که فهمیدم آرمان دیگه پستونک نمیخوره و بابا هم تو ماشین پستونکت رو جاگذاشت و تو کل روز توی مهد پستونک نخوردی یک روزه ازت گرفتیم اولش یه کم بیقراری کردی . حتی 2 روز هم تب 39 درجه داشتی ولی خوب گذشت و بلاخره ا...
28 بهمن 1393

آب بازی

باراد عزیزم: یه روز گرم تابستونی تو مرداد 93 استخر بادی ترنم خانومو آب کردیم و تو و ترنم حسابی آب بازی کردین ...
22 مرداد 1393

16 ماهگی

پسر عزیزم، خوشبختانه همه دندونات در اومدن ولی هنوز هم همه چیزو میکنی تودهنت  آخه کی این عادت از سرت می افته مامان جون؟؟؟؟ خدا رو شکر خوابت خیلی بهتر شده بیشتر وقتا یک بار برای شیر بیدار میشی  البته بعضی شبا هم هست که تا صبح وول میزنی و اونم به خاطر آلرژی پوستی و خارش بدنتنه باراد گلم بعضی وقتا که هوا خیلی گرمه یه چند دقیقه ای از مهد میارمت شرکت. تا آسانسور میگه طبقه 4، منتظری در باز بشه در واحد رو هم کامل میشناسی و وقتی در باز میشه مستیقم میری پشت میز مامان.الهی دورت بگردم بعضی وقتا هم همه رو مجبور میکنی دست بزنن بعضی روزهایی که داریم میبریمت مهد خیلی خواب آلویی ولی بعضی روزها هم ما خواب آلوییم و شما س...
22 مرداد 1393

15 ماهگی

باراد قشنگم، حالا 15 ماهه شدی، از روز تولدت مثل برق و باد گذشت، دلم برای وقتی که توی شکمم بودی، 3ماهه بودی، 6ماهه بودی، دندون در میاوردی و... تنگ میشه. به خاطر اینکه سرکار میام ساعتهایی رو تو روز کنارت نیستم، شاید اوایل برام سخت بود ولی الان برام غیر قابل تحمله که کنارت نباشم . برای باتو بودن وقت کم دارم. برای همین ساعاتهایی رو که کنارم هستی از تمام انرژیم استفاده میکنم تا با عشق باهات بازی کنم، یادت بدم، ازت یادبگیرم، بهت رسیدگی کنم، ازت انرژی بگیرم. مامانی، اینو بدون که تمام لحظه های من و بابا مری به تو بسته است. و وقتی که کار بدی میکنی و دعوات میکنیم و تو در جواب میخندی، ما هم از ته دل ذوق میکنیم که میخوای خودت رو تو دلمون بیشتر جا ...
16 تير 1393

14 ماهگی

پسر قشنگم؛ حالا که 14 ماهت شده خیلی ذوق راه رفتن داری، برای حفظ تعادلت 2 تا دستاتو بالا میگیری و با دهن باز میدوی. دائم در حال راه رفتن هستی، از این اتاق به اون اتاق. البته مثل اینکه بابات هم همینطوری بوده، بهش میگفتن کارشناس ساختمان خیلی دوست داری از پله ها بالا و پایین بری. هرچی که یه نخ بهش آویزونه میدوی و دنبال خودت میکشونی. کارای جدید یادگرفتی. انگشت هاتو به حالت شمردن باز و بشته میکنی و یه چیزایی زیر لب میگی به انگشت شصتت که میرسی با صدای بلند میگی"بنج" یعنی پنج. هر چیزی میخوای با صدای بلند میگی اده یا به ده یعنی بده. یه چیزهایی هم میگی که بعضی وقتها منظورت رو نمی فهمم و یهو حرصت میگیره تو خونه وقتی بابا...
1 تير 1393