بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

باراد مامان

اولین سال تولد

زیباترین بهانه زندگیم، باراد عزیزم تولدت مبارک به یمن وجودت هر لحظه از عید امسال رو به یاد روزهایی که در تعطیلات عید 92 گذشت رو یاد آوری میکردیم و با یادش هر آن خدا رو به خاطر وجود فرزند سالمی و گلی مثل تو شکر کردم. وای که چه روزهایی بود روزهای شیرین اولین حضور تو در جمع خانواده قشنگمون. شیرین و کمی هم سخت. یادمه که کل تعطیلات عید رو تو بیمارستان بهمن گذروندیم به خاطر اینکه شما زردی داشتی و تحت نظر بودی. هم من و هم بابایی از وجو تو پسر گلم بسیار بسیار خوشحالیم و خدا رو شکر میکنیم. امیدوارم  همیشه سالم و سلامت باشی و وجودت همیشه گرمی بخش جمع خانوادمون باشه عزیزم. متاسفانه به خاطر اینکه قبل از عید مامان بزرگ بابایی ...
10 ارديبهشت 1393

11 ماهگی

پسر گلم، برای اولین بار، یه بار که خواب بودی. بردیمت سلمونی و موهای پریشونت رو حسابی کوتاه کردیم.کلاً قیافت عوض شد. شدی یه پسر شیطون. میخوام بخورمت ...
17 اسفند 1392

هفت تا ده ماهگی

مامان جون، خیلی وقته که فرصت نمیکنم بیام و ازت بنویسم. ولی امروز دیگه طلسمو شکستم.برات بگم که خیلی تنبل تشریف داری(شوخی کردم). آخه خیلی دیر چهار دست و پا راه افتادی.اولش مثل آدم کوکی راه میرفتی.فکر کنم چون دستت شکسته بود میترسیدی بذاریش رو زمین. وای شیطون مامان.از وقتی که چهار دست و پا راه میری، میتونی از لبه میز و مبل بگیری و راه بری. برای همین هم دسترسیت به همه چیز بهتر شده.دیگه کشویی نیست که از دست توی شیطون بیرون نباشه. هر چی کفیر و ملاقه و سی دی رو کف اتاق ولو شده . بعضی وقتا با فریاد میری سمت بوفه و با کف دست میکوبی به شیشه اش. وای یعنی میخوام بمیرم از ترس. جدیداً دقتت رو کارها خیلی زیاد شده. سعی میکنی با زیرکی به اون چیزی که ...
17 اسفند 1392

یکی از بدترین اتفاقات زندگیم

پسر گلم، روز 13 آذر بود که وقتی از مهد گرفتمت وقتی اومدی بغلم کنی، یهو بد جور زدی زیر گریه وقتی اومدم کاپشنتو دربیارم دیدم دستتو نمیتونی بالا بیاری شوکه شده بودم .با بابایی بردیمت دکتر فهمیدیم مچ دستت با کمال تاسف شکسته  یعنی میخواستم بمیرم و اینو از دکتر نشنوم. خیلی روز بدی بود.حالم خیلی بد بود. برام غیر قابل هضم بود که دست یه بچه 8 ماه بشکنه.هیچی دیگه مجبور شدیم دست کوچولوتو گچ گرفتیم   ...
21 بهمن 1392

دایی محمد

این دایی ممد معروفه به  اینکه بچه های اندازه تو رو مخوره و میچلونه.هر وقت تو رو میدید انقدر میچلوندت که صدات در میومد.اینم یه عکس از این آزارها.نکککککننننننن آخههههههههههه ...
13 آذر 1392

اولین باری که نشستی

وقتی 5 ماهت بود مادر جون به کمک بالش مینشوندت. ولی خیلی شل بودی دوست داشتی دراز بکشی.ولی اواخر ماه6 بود که بدون کمک نشستی و وقتی اسباب بازی هاتو میریختیم دورت خودتو سرگرم میکردی و همشونو میکردی تو دهنت.از وقتی نشستی کمتر انگشتهای پاتو میخوری بیشتر به دست و پاهات نگاه میکنی.ولی بعضی وقتها میخوای منو که ویستادم نگاه کنی از پشت بر میگردی   راستی این آقا فیله از 2 ماهگی دوست خوبت بود ...
13 آذر 1392

یادگیری

مامان جون، جدیداً کارهای جدید یاد گرفتی.هر کی میره حموم پشت سرش گریه میکنی که تور رو هم ببره.پرت کردن اجسامو یاد گرفتی.رو یخچالی ها همیشه کف آشپزخونه است از دست تو پسر شیطون تازگی یاد گرفتی رو شونم بخوابی. البته بعضی وقتها کماکان بدخوابی. برای گرفتن وسیله ها و اسباب بازی هات تمرکزت بیشتر شده.نخ ها و مارکهاشونو با دو تا انگشت میگیری و نگاه میکنی. ...
10 آذر 1392