پارک گردی
باراد عزیزم، روزهای کاری و غیر کاری عادت کرده بودی سر ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدی تا همگی آماده بشیم و بیایم دنبال کار و زندگی، هر روز برام سخت تر از دیروز بود که ازت جدا بشم، خیلی سخت ولی بالاخره مجبور بودم.هر روز ساعت 4 بعد از ظهر از شرکت پیاده می اومدم دنبالت.وای وقتی میدیدمت توی راه کلی برات شعر میخوندم.اولا زیاد متوجه نمی شدی. ولی بعد که دیگه خوب منو میشناختی.کلی خوشحال میشدی و میخندیدی.به خاطر اینکه بابا ساعت 5:30 کارش تموم میشد ،می آوردمت شرکت که ساکتو بردارم، اونجا خاله سمن، خاله ستاره و خاله راهله باهات بازی میکردن(یه پرینتر رنگی بود که عاشقش بودی) بعد میرفتیم پارک گردی.کلی خوشحال میشدی. ...
نویسنده :
مهسا کاظمی
8:40