بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

باراد مامان

پارک گردی

باراد عزیزم، روزهای کاری و غیر کاری عادت کرده بودی سر ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدی تا همگی آماده بشیم و بیایم دنبال کار و زندگی، هر روز برام سخت تر از دیروز بود که ازت جدا بشم، خیلی سخت ولی بالاخره مجبور بودم.هر روز ساعت 4 بعد از ظهر از شرکت پیاده می اومدم دنبالت.وای وقتی میدیدمت توی راه کلی برات شعر میخوندم.اولا زیاد متوجه نمی شدی. ولی بعد که دیگه خوب منو میشناختی.کلی خوشحال میشدی و میخندیدی.به خاطر اینکه بابا ساعت 5:30 کارش تموم میشد ،می آوردمت شرکت که ساکتو بردارم، اونجا خاله سمن، خاله ستاره و خاله راهله باهات بازی میکردن(یه پرینتر رنگی بود که عاشقش بودی) بعد میرفتیم پارک گردی.کلی خوشحال میشدی. ...
15 آبان 1392

دلیل انتخاب اسم وبلاگت

عزیز دلم، میخوام برات بگم چی شد که اسم وبلاگت شد mah-mori یه روز توی مرداد 91، موقع افطار فهمیدم که باردارم به اولین کسی که خبر دادم بابا بود که در حال افطار بود، انقدر خوشحال شد که همون موقع نظر کرد بریم مشهد بعد به عمه مینا زنگ زدیم.ولی بارداری من انقدر داستان داشت که نگو.... روز اولی که اومدم شرکت و برای بچه ها گفتم که احتمالاً باردارم، یه خاله منیژه بود که تصمیم داشت باهات ازدواج کنه بنابراین اسمتو گذاشت مه-موری(ترکیب اسم من و بابات) درواقع این اولین اسم تو بود. ...
15 آبان 1392

هوراااااااااااااااااااا، مهمونی

اوسط خرداد بود(یعنی 5/2 ماهه) بودی که برای اولین بار رفتیم مهمونی، اونم مهمونی که مادرجون برای شما گرفته بود. چقدر خوش گذشت،ولی چقدر خسته شدی تو اون شلوغی تو بغلم خوابت برد به به چه کیک خوشمزه ای(مدرسه موشها)   ...
15 آبان 1392

مو سیخ سیخی

از همون روزها بود که موهات شروع کرد به فشن شدن یه کم که گذشت خیلی اخلاقت خوب شده بود، راحت تر میخوابیدی، میخندیدی ...
15 آبان 1392

بدون عنوان

دیگه راحت اسباب بازی هاتو میگرفتی و خودتو سرگرم میکردی. اون روزها جزو بدترین روزهای عمرم بود. به ناچار باید میذاشتمت مهدکودک و میرفتم سر کار، خیلی برام سخت بود فقط یه مادر میتونه منو درک کنه. اینم یه روز از همون روزهایی که داشتی میرفتی مهد کودک ...
15 آبان 1392

بدون عنوان

باراد گلم، اولین بار که خندیدی اونم فقط یه بار آخر 2ماهگیت بود که یه لبخند کوچولو زدی و دل منو بردی. اون روزها خیلی قشنگ میخوابیدی هرجایی کخه میخوابوندیمت 2متر اون طرف تر پیدات میکردیم ببین چقدر کوچولو بودی اینم یه عکس از دو ماهگیت وقتی از خواب بیدار میشدی ...
15 آبان 1392

بدون عنوان

مامانی اولش که بدنیا اومدی زردی داشتی، به خاطر اینکه فاویسم هم بودی زردیت کنترل نمی شد. تقریباً 1 هفته تو بیمارستان خوابیده بودی و من و بابایی خیلی غصه خوردیم درست همون روزهایی که خیلی دوست داشتم بغلت کنم، بوت کنم، بوست کنم تو توی دستگاه بودی، بابا خیلی اون روزها زحمت من و تو رو کشید. اینم یه عکس از اون روزها:(     ...
15 آبان 1392

وقتی اومدی

به نام خدا باراد عزیزم، خدا وقتی تور رو به ما هدیه داد که به خاطر ازدست دادن خاله مهری تو وضعیت روحی خیلی بدی بودم.درست وقتی که فکر میکردم دنیا دیگه رنگی نداره تو اومدی و با آمدنت حال و هوای همه رو عوض کردی. تو یه هدیه واقعی از سمت خدا بودی. حالا این وبلاگو به توصیه عمه مینا برات درست کردم تا یه یادگاری خوب بشه واسه آیندت. عزیز دلم، روز 04/01/92 ساعت 8:45 صبح بود که تو بیمارستان بهمن بدنیا اومدی. از همون لحظه اول که چشماتو به دنیا بازکردی شروع کردی به جیغ زدن.اینم یه عکس از لحظه بدنیا اومدنت:)   ...
15 آبان 1392