سه سال و سه ماهگی
باراد قشنگم،
دیگه واسه خودت آقایی شدی.از اسفند 94 به خاطر جابه جایی محل کارم از جردن به دولت متاسفانه مجبور شدم بعد از این همه مدت طولانی از مهد قبلیت و دوستای خوبت جدا کنمت و ببرمت یه مهد جدید
خیییییلی برای هر دومون سخت بود خیلی بیشتر از تو واسه من 20 شب تا صبح نخوابیدم از غصه
یک هفته تمام از صبح تا عصر جلوی در مهد مینشستم تا مبادا صدای گریت و بی قراری هات بیاد. بدترین زمان ممکن این کارو کرده بودم. در آستانه سه سالگی یعنی اوج وابستگی تو به آدمای اطرافت. شاید یکی دو ماه اول فکر می کردم تا آخر عمر خودم رو به خاطر اینکار نمیبخشم ولی از اونجایی که به حکمت هر کاری ایمان دارم خدا روشکر تو شدی به بچه دیگه ... یه پسر کاملا منطقی و پر شور که خیلی با آدمای اطراف ارتباط بهتری برقرار میکنه.... کلی شعر و داستان بلده و یک عامله دوست توی مهد داره...
هر روز با یه کاردستی میومدی خونه
هر روز یه شعر انگلیسی یا فارسی یاد میگرفتی
خودت هم دیگه دوست داشتی بری مهد
واقعا برات خوشحالم پسر عزیزم و از ته دل برات آرزوی سلامتی و شادی دارم
هر روز که با هم از مهد میریم تا کرج کلی برام از اتفاق های روز حرف میزنی... از دوستات.... از طوفان چند روز پیش.... از ماشین قرمزه.... از همه چی...
کلی با هم بازی میکنیم و وقتی میرسیم خونه با دوچرخه آبی که به انتخاب خودت خریدیش یا با من یا با بابایی مهربون میری دور دور
بعد هم که بر میگردی خونه همش تو فکر بازی هستی