خواب...
باراد عزیزم،
یکی از اصلی ترین مسائلی که من با تو داشتم و خیلی طول کشید تا قلقت اومد دستم مسئله خوابیدنت بود. از همون روز اولی که از تو بیمارستان اومدیم خونه (شاید کسی باورش نشه) ولی خوابت سبک بود.طوریکه وقتی تو خونه کوچیکمون میخوابوندمت و مشغول هر کاری میشدم، بلافاصله از خواب میپریدی و دستات دوتایی میرفت بالا.برای همین هم من مجبور بودم تمام مدتی که تو میخوابیدی ساکت بشینم یه گوشه تا بیدار بشی.عزیزم چه روزهایی بود.ولی چون خیلی کوچولو بودی دوباره خوابت میبرد.چون هنوز نمی تونستی جایی رو ببینی.
ولی وقتی رفته رفته بزرگتر شدی، بر خلاف نظر بزرگترها که هی میگفتن به سر و صدا عادتش بده، عادت میکنه. عادت که نکردی هیچ... بدخواب تر هم شدی. حالا وقتی از تو ساختمون سر و صدا می اومد از خواب ناز میپریدی و شروع میکردی به جیغ های وحشتناکطوریکه بعضی وقتها نمی تونستم کنترلت کنم.البته از همون اول شبا نسبت به نوزادهای دیگه بهتر میخوابیدی.مثلاً از 9 شب میخوابیدی و 6 صبح بیدار میشدیولی در طول روز....... وای که چه سخت میخوابیدی.باید حدوداً 1ساعت باید میدویدیم تا خوابت ببره بعد تا میذاشتیمت سرجات، چشمای قشنگت تا آخر باز میشد.انگار اصلاً خواب نبودی
حتی خاله سارای مهدکودک هم نتونست عادت خوابتو تغییر بده.ولی در کل از 4ماهگی خوابت بهتر شد تا زمانی که شروع کردی به دنون درآوردن.شب نزدیک 10 بار از خواب بیدار میشدی و با دست مزدی تو صورتت و گوشتو میکندی.امیدوارم خوابت بهتر بشه