بارادباراد، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

باراد مامان

اولین دندونت

عزیز دلم پسر قشنگم، دندون درآوردن خیلی اذیتت کرد، تقریباً 3هفته نخوابیدی تا دو تا از دندونای خوشگلت توی 6ماه و 20 روزگی دراومد. لپهای خوشگلت آب شدن خیلی خوشحالم که با وجود اینکه به خاطر ریفلاکست لبنیات بخوری دندونات به موقع در اومد.همیشه نگران این موضوع بودم. لثه بالات هم دو تا تاول گنده زده، امیدوارم زودتر دربیاد که کمتر اذیت بشی عزیز دلم.   ...
15 آبان 1392

35 روزگی

از قبل از اینکه به دنیا بیای برنامه ریزی کردیم که وقتی خیلی کوچیکی ببریمت آتلیه، برای 35 روزگیت وقت گرفتیم. وای که چه روزی بود.شب قبلش به خاطر کولیک تا صبحش داد زده بودی و منم که آنفولانزا گرفته بودم حالم خیلی بد بود. ولی با بابایی تصمیم گرفتیم هرجوری شده ببریمت آتلیه. اونجا خیلی پسر خوبی بودی فقط آخرش که خسته شده بودی دیگه اجازه ندادی بقیه عکسها رو بندازن.اینم چند تا از عکسهات ...
15 آبان 1392

پارک گردی

باراد عزیزم، روزهای کاری و غیر کاری عادت کرده بودی سر ساعت 6 صبح از خواب بیدار میشدی تا همگی آماده بشیم و بیایم دنبال کار و زندگی، هر روز برام سخت تر از دیروز بود که ازت جدا بشم، خیلی سخت ولی بالاخره مجبور بودم.هر روز ساعت 4 بعد از ظهر از شرکت پیاده می اومدم دنبالت.وای وقتی میدیدمت توی راه کلی برات شعر میخوندم.اولا زیاد متوجه نمی شدی. ولی بعد که دیگه خوب منو میشناختی.کلی خوشحال میشدی و میخندیدی.به خاطر اینکه بابا ساعت 5:30 کارش تموم میشد ،می آوردمت شرکت که ساکتو بردارم، اونجا خاله سمن، خاله ستاره و خاله راهله باهات بازی میکردن(یه پرینتر رنگی بود که عاشقش بودی) بعد میرفتیم پارک گردی.کلی خوشحال میشدی. ...
15 آبان 1392

دلیل انتخاب اسم وبلاگت

عزیز دلم، میخوام برات بگم چی شد که اسم وبلاگت شد mah-mori یه روز توی مرداد 91، موقع افطار فهمیدم که باردارم به اولین کسی که خبر دادم بابا بود که در حال افطار بود، انقدر خوشحال شد که همون موقع نظر کرد بریم مشهد بعد به عمه مینا زنگ زدیم.ولی بارداری من انقدر داستان داشت که نگو.... روز اولی که اومدم شرکت و برای بچه ها گفتم که احتمالاً باردارم، یه خاله منیژه بود که تصمیم داشت باهات ازدواج کنه بنابراین اسمتو گذاشت مه-موری(ترکیب اسم من و بابات) درواقع این اولین اسم تو بود. ...
15 آبان 1392

هوراااااااااااااااااااا، مهمونی

اوسط خرداد بود(یعنی 5/2 ماهه) بودی که برای اولین بار رفتیم مهمونی، اونم مهمونی که مادرجون برای شما گرفته بود. چقدر خوش گذشت،ولی چقدر خسته شدی تو اون شلوغی تو بغلم خوابت برد به به چه کیک خوشمزه ای(مدرسه موشها)   ...
15 آبان 1392

مو سیخ سیخی

از همون روزها بود که موهات شروع کرد به فشن شدن یه کم که گذشت خیلی اخلاقت خوب شده بود، راحت تر میخوابیدی، میخندیدی ...
15 آبان 1392